روایت حاکمیت شهیدان بر دلها...
پنجشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۳۰ ق.ظ
روایت حاکمیت شهیدان بر دلها،روایت تولدی دوباره است....
روایت خاکهای پر از رمز وراز شلمچه....
روایت غروب طلایی رنگ طلاییه و طلوع دوباره آدمها...
روایت خاکهای گرم فکه و رنگ خدایی گرفتن دلها....
ایرانگردی
قرار است فردا اردوی ایرانگردی دانشجویی ما شروع شود. این طوری که بچه ها می گویند، از مشهد می رویم طبس، یزد، شیراز، اهواز، خرم آباد ، تهران و برمیگردیم. حتماً خیلی خوش می گذرد. من، فریبا و مریم آمدیم یک کم خرت و پرت بخریم. مریم از این که قرار است با پسرها و دخترهای همکلاسی به ایرانگردی برویم یک کم نگران و برآشفته است، اما فریبا خیلی خیلی خوشحال است. یکسره به من می گوید که من می دانم خیلی خوش می گذرد.....
دیگر خسته شده ام. الان روز سومی است که در راهیم. داخل اتوبوس پسرها اصلاً نمیگذارند کسی استراحت کند. یک راست سر و صدا و گیتار وخنده های بلند. کم کم دارم از دست همه خسته میشوم. هوا نسبتاً گرم است که وارد اهواز می شویم. ورودی شهر وقتی می فهمند ما دانشجو هستیم، یک نفر به عنوان راهنما به ما می دهند. طفلکیها فکر کردهاند ما برای بازدید از مناطق جنگی آمدهایم. یک جوان سبزه با ریشهای توپی مشکی وارد ماشین ما میشود. از همان لحظه اول بچهها بنای مسخره کردن می گذارند. صدای خنده یواشکی ما دخترها و متلک های مختلف پسرها، باعث شد که آن بنده خدا بعد از چند دقیقه حرفزدن، خودش روی صندلی کنار راننده بنشیند و فقط مسیر را به راننده نشان بدهد. در یک جاده مستقیم که ظاهراً جاده اهواز - خرمشهر است، وارد یک فرعی می شویم. احساس می کنم که هوا خیلی سنگین و نفس کشیدن برایم سخت شده است. به مریم نگاه می کنم. مریم هم همین حال را دارد. فریبا هم و همه بچه ها. سکوت عجیب و غریبی بر اتوبوس حکمفرماست. جوان بلند می شود و برایمان حرف می زند. چیزی نمیگذرد که اشک بی اختیار روی گونههایمان می نشیند. نه من، همه بچه ها؛ حتی پسرها گریه می کنند. احساس میکنم این گریه شرمندگی است. اتوبوس می ایستد. اینجا طلائیه است. پیاده می شویم، زانوهایم شل میشود. به خودم میآیم. خاکهای زیر صورتم، از اشک هایم تر میشوند. جوان کناری ایستاده و دستهایش را به ریش توپی اش میزند. جلو میروم. نمی دانم چه بگویم. جوان سرش را پایین می اندازد. گریه امانم را بریده است. می خواهم سر خودم فریاد بزنم. می خواهم آب شوم و به زمین فرو روم، اما نمی دانم چه می شود. جوان می ایستد و چیزی نمیگوید. هر چه فریاد میزنم، او چیزی نمیگوید: «من از شما به شهدا شکایت میکنم. چرا زودتر ما را با شهدا آشنا نکردید؟».
روایت خاکهای پر از رمز وراز شلمچه....
روایت غروب طلایی رنگ طلاییه و طلوع دوباره آدمها...
روایت خاکهای گرم فکه و رنگ خدایی گرفتن دلها....
ایرانگردی
قرار است فردا اردوی ایرانگردی دانشجویی ما شروع شود. این طوری که بچه ها می گویند، از مشهد می رویم طبس، یزد، شیراز، اهواز، خرم آباد ، تهران و برمیگردیم. حتماً خیلی خوش می گذرد. من، فریبا و مریم آمدیم یک کم خرت و پرت بخریم. مریم از این که قرار است با پسرها و دخترهای همکلاسی به ایرانگردی برویم یک کم نگران و برآشفته است، اما فریبا خیلی خیلی خوشحال است. یکسره به من می گوید که من می دانم خیلی خوش می گذرد.....
دیگر خسته شده ام. الان روز سومی است که در راهیم. داخل اتوبوس پسرها اصلاً نمیگذارند کسی استراحت کند. یک راست سر و صدا و گیتار وخنده های بلند. کم کم دارم از دست همه خسته میشوم. هوا نسبتاً گرم است که وارد اهواز می شویم. ورودی شهر وقتی می فهمند ما دانشجو هستیم، یک نفر به عنوان راهنما به ما می دهند. طفلکیها فکر کردهاند ما برای بازدید از مناطق جنگی آمدهایم. یک جوان سبزه با ریشهای توپی مشکی وارد ماشین ما میشود. از همان لحظه اول بچهها بنای مسخره کردن می گذارند. صدای خنده یواشکی ما دخترها و متلک های مختلف پسرها، باعث شد که آن بنده خدا بعد از چند دقیقه حرفزدن، خودش روی صندلی کنار راننده بنشیند و فقط مسیر را به راننده نشان بدهد. در یک جاده مستقیم که ظاهراً جاده اهواز - خرمشهر است، وارد یک فرعی می شویم. احساس می کنم که هوا خیلی سنگین و نفس کشیدن برایم سخت شده است. به مریم نگاه می کنم. مریم هم همین حال را دارد. فریبا هم و همه بچه ها. سکوت عجیب و غریبی بر اتوبوس حکمفرماست. جوان بلند می شود و برایمان حرف می زند. چیزی نمیگذرد که اشک بی اختیار روی گونههایمان می نشیند. نه من، همه بچه ها؛ حتی پسرها گریه می کنند. احساس میکنم این گریه شرمندگی است. اتوبوس می ایستد. اینجا طلائیه است. پیاده می شویم، زانوهایم شل میشود. به خودم میآیم. خاکهای زیر صورتم، از اشک هایم تر میشوند. جوان کناری ایستاده و دستهایش را به ریش توپی اش میزند. جلو میروم. نمی دانم چه بگویم. جوان سرش را پایین می اندازد. گریه امانم را بریده است. می خواهم سر خودم فریاد بزنم. می خواهم آب شوم و به زمین فرو روم، اما نمی دانم چه می شود. جوان می ایستد و چیزی نمیگوید. هر چه فریاد میزنم، او چیزی نمیگوید: «من از شما به شهدا شکایت میکنم. چرا زودتر ما را با شهدا آشنا نکردید؟».
- ۹۰/۰۵/۲۰