ان الله فی قلوب المنکسر...
عجیب سرم درد می کند...
حس می کنم سرم منبسط شده و بر بدنم سنگینی می کند...هوای بیرون سرد است.چشمانم را می بندم و دراز می کشم شاید سرم کمی ارام بگیرد.
این سردرد ها برایم دردسری شده است...این کدئین ها هم دیگر جوابگو نیستند...هر چقدر هم دستمال به سری که درد می کند ببندم باز هم کافی نیست؛ ابن هوا ، هوای نفس تنگی ست...
دلتنگ شده ام...بغض هایم بی صدا از گوشه چشمانم می چکند.تنها که می شوم دلم بیشتر برایت تنگ می شود.باران هم که ببارد بیشتر از بیشتر...
این بغض ها نمی گذارند صدای لرزان و استوارم را بشنوی اما صدای خرد شدن دیوار بین خودم و خودت را می شنوی!!!
اصلا از اول هم بین ما حایلی نبود...من ،من نبودم.این تو بودی که در من در آمدی من را تو کردی...این روز ها ، این شب ها ؛ از کم شدن حس جاری شدن تو در وجودم می ترسم...
منی که هر بار سعی کردم به تو نزدیک بشوم ، فرسنگها دور شده ام و هر چه خواستم این فاصــــله هــــا را خلاصه کنم تنها چیزی که از این فرسنگ می ماند این است که رس وجودم را می کـــشد...
این روزها ، این شب ها بیشتر از همیشه بهانه گیرت شده ام...
دلم هوای کمیل خواندن کرده...بند بند کمیل، بند بند وجودم را می لرزاند...
اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم...اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا...
الهی من لی غیرک...
در خیالم بمان... از کنارم نرو ...
خدای من...!
- ۹۱/۱۲/۰۳