دعوت نامه را که فرستادند... خوش خوشان بار و بندیلمان را جمع کردیم...کوله ام را برداشتم...لحظات آخر باز هم با خودم مرور می کنم که چیزی را جا نگذاشته باشم...قرانم...صحیفه ام...کتاب ادعیه ام....تسبیح سبز یادگار از مدینه ام ..چادر نمازم یاسی ام...سجاده فیروزه ای ام...دیگر همه چیز کامل است اما نه...وای بر من نزدیک بود اصل کاری را فراموش کنم...
آه چقدر سنگین است...نمی توانم بلندش کنم...چقدر هم سیاه شده است... چه زنگاری بر آن نشسته...
چگونه به مهمانی ببرمش...
دلم را می گویم... چگونه به مهمانی ببرمش؟
ته دلم صدایی را می شنود...شعف وجودم را فرا گرفته...
باز آی باز آ ی هر آنچه هستی باز آی
گر کافر و گبر و خودپرستی باز آی
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آی...
و من به مهمانی رفتم...همین چهار شب پیش...احرام بستیم و لبیک گفتیم به ندای معشوق...
خواستم همانطوری باشم که تو می خواستی...خواستم مس وجودم را طلا کنم...
خواستم کاری بکنم که به ملائکت با افتخار بگویی این بنده ی من است...
گوش هایت را بیاور جلو می خواهم اعتراف کنم...خدای من...دلم برایت تنگ شده بود...مدتها بود جِرم ها و جٌرم ها در دلم جا گرفته بودند...
دلم را تنگ کرده بودند...آنقدر که دیگر جایی برای تو نمانده بود...مدت ها بود دلم مسافرخانه ای شده بود که می آمدند و می رفتند و گاهاً قطعه ای از قلبم را می کندند و عاریه می بردند...اما حالا من و دلم آمده بودیم برای خودت...برای خودِ خودِ خودت...ببین دست و بالم خالیست ...تنها دلم را اوردم تا بشود حرم الله...من با "گام دل" آمدم تا به "کام دل" برسم...
می دانم که عاشقم هستی می دانی که عاشقت هستم...
من بازگشتم...
به حرمت العفو های دسته جمعی...
به حرمت ناله های یواشکی...
به حرمت اشکهای بی اختیار...
به حرمت امن یجیب های پر اضطرار
دلم آغوش گرمت را می خواهد آغوشت را باز کن تکیه گاه من...
مهمان نو نمی خواهی خدای من؟؟؟؟؟
- ۶ نظر
- ۱۸ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۵۸