اینکه باران ببارد و دلم من زانوی غم بغل کند که اتفاق عجیبی نیست
اینکه حوالی اذان صبح در تاریکی اسمان و بارش باران ناخوداگاه بیدار شوم و دلم بگیرد کمی عجیب است
به رسم معمول بعد نماز صبح می نشینم کناب ادعیه ام را باز می کنم و روزم را با سلام بر اباعبدلله اغاز میکنم به فرازهای اخر که میرسم به رسم ادب برمیخیزم و چشمانم را می بندم و می روم روبروی قتله گاه می ایستم از پشت مشبک قتلگه به درونش می نگرم و با خودم زمزمه می کنم : از حرم تا قتله گه زینب صدا می زد حسین دست و پا میزد حسین زینب صدا می زد حسین
حالا باید راهم راکج کنم سمت ابراهیم مجاب و بروم بلند سلامش کنم و کم کم به ضریح برسم
بوی عود و عطر مدهوشم میکند میروم زیرقبه و سلام میدهم
ولا جعل الله اخرالعهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولادالحسین و علی اصحاب الحسین...
به فاطمیه که میرسیم جنس روضه ها فرق میکند
فاطمیه که میشود نفسم بند می آید
در این تاریکی و سکوت و صدای باران و دل تنگ من و فاطمیه روضه ی مادربا نفس حاج حسن خلج می چسبد
مخصوصا ان قسمتی که حاج حسن بگوید آگر راه دارد بمانی بمان/عزیزم تو خیلی جوانی بمان
بعدش من مدام با خودم این بندش را تکرار کنم
و قلبم تنگ شود و نفسم به شماره بی افتد
از بی مادری
از اینکه مگر جز اینست که ام ابیها مادر همه ی ماست؟؟؟
عقربه های ساعت روی هفت است و وقت رفتن است
امروز شیفت سنگینی دارم بیمارستان این روزها شلوغ است من هم حال خوبی ندارم
سمت تلفن همراهم می روم
ته دلم میلرزد
این روضه های مادر و دل تنگِ من بی دلیل نبود
می روم در اناق را می بندم و با صدای بلند های های گریه می کنم انقدر که صدایم گرفته
در کمد را باز میکنم و لباس هارا ورق میزنم
لباس مشکی ام را بر میدارم
.....................................
به چشمانت نگاه می کنم چطور اینطور ارام خوابیده ای؟دستانت که همیشه گرمِ گرم بود چرا الان انقدر سرد شده؟؟؟
چشمانم را می بندم
حواسم به اطرافم نیست
نمیفهم چه کسی امده چه کسی رفته
...................................
برف و باران باهم میبارد
چقدر هوا سردست
ِِمِه از لابلای پای افرادی که دور قبر ایستاده ان به وضوح رد میشود
باد شدید می وزد صدای درخت امامزاده هم درآمده
بابا و عموها پارچه ای را روی قبر نگه میدارند تا برف و باران اذیتت نکند تا تلقین خوانده شود
تا به شانه ات بزند و بگوید افهم افهم
بعدش هر بار که به شانه ات میزند قلب من درد بگیرد
که بغض خفه ام کند
که ناگهان بغضم بترکد و بلند بزنم زیر گریه و صدایم لابلای رقص برگها و اواز بادها گم بشود
بوقت چهارشنبه ٥صبح ٢٥بهمن ١٣٩٦
پن.ن١: دلم رفتن میخواهد من می نویسم مادربزرگم رفته ولی تو بخوان تکه ای از جانم رفته..
.
پ.ن٢: مارا به سخت جانی ِ خود این گمان نبود
پن.٣: اخر از باب الجوادت کربلایی می شوم
- ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۸