مشک
چهارشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۰، ۰۱:۱۸ ق.ظ
می گفت سالها سقای تاسوعا و عاشورا بودم
فرزند دار نمی شدم تا اینکه بعد از مدتها توسل و انتظار خداوند فرزندی به من داد...
اما علیل و ناتوان...
هر چه این طفل بزرگتر می شد سوز دیدنش در دلم بیشتر شعله می کشید
باز هم متوسل شدم اما جواب نمی گرفتم
تا جائیکه دیگر نا امید شدم تصمیم گرفتم دیگر سقایی نکنم
حالم دست خودم نبود حس می کردم دیگر عباس مرا نمی پذیرد
قبل تاسوعا به زیر زمین رفتم و مشک آب را با چاقو پاره کردم
همسرم فهمید با عتاب مرا ازاین کارنهی کرد و خودش روز تاسوعا بچه را به میان دسته عزاداری برد...
دلم از کاری که کردم اشوب بود
بعد ساعتی با اینکه محله ما در مسیر حرکت دسته ها ی عزاداری نبود شنیدم که صدای دسته عزاداری هر لحظه نزدیک تر می شود
سراسیمه بیرون پریدم
حیرت زده دیدم که همان دسته ای است که هر سال در میانش سقایی می کردم
جلوی دسته طفلی می دوید...دقت کردم فرزند من بود که شفا گرفته بود
همسرم هم به دنبالش و دسته عزادرای هم در پی ایشان...
فرزندم را در آغوش کشیدم...
جویای احوال و آنچه بر او گذشته شدم
پسرم گفت:
"بابا! اون آقایی که وسط دسته اومد به من گفت که پاشم و راه برم"
به من گفت که به شما بگم:
"دیگه مشک مارو پاره نکن!
همون یکبار برای ما کافی بود..."
فرزند دار نمی شدم تا اینکه بعد از مدتها توسل و انتظار خداوند فرزندی به من داد...
اما علیل و ناتوان...
هر چه این طفل بزرگتر می شد سوز دیدنش در دلم بیشتر شعله می کشید
باز هم متوسل شدم اما جواب نمی گرفتم
تا جائیکه دیگر نا امید شدم تصمیم گرفتم دیگر سقایی نکنم
حالم دست خودم نبود حس می کردم دیگر عباس مرا نمی پذیرد
قبل تاسوعا به زیر زمین رفتم و مشک آب را با چاقو پاره کردم
همسرم فهمید با عتاب مرا ازاین کارنهی کرد و خودش روز تاسوعا بچه را به میان دسته عزاداری برد...
دلم از کاری که کردم اشوب بود
بعد ساعتی با اینکه محله ما در مسیر حرکت دسته ها ی عزاداری نبود شنیدم که صدای دسته عزاداری هر لحظه نزدیک تر می شود
سراسیمه بیرون پریدم
حیرت زده دیدم که همان دسته ای است که هر سال در میانش سقایی می کردم
جلوی دسته طفلی می دوید...دقت کردم فرزند من بود که شفا گرفته بود
همسرم هم به دنبالش و دسته عزادرای هم در پی ایشان...
فرزندم را در آغوش کشیدم...
جویای احوال و آنچه بر او گذشته شدم
پسرم گفت:
"بابا! اون آقایی که وسط دسته اومد به من گفت که پاشم و راه برم"
به من گفت که به شما بگم:
"دیگه مشک مارو پاره نکن!
همون یکبار برای ما کافی بود..."
- ۹۰/۰۹/۱۶
ممنونم
سعادت شما که ازما بیشتر زودتر از ما میرید
خوبه خدا رو شکر .رفتی واسه ما هم دعا کن