امان از دست این دل...
آرام آرام در این شهر قدم می زنم...حس می کنم میان هیاهوی این همه آدم غرق می شوم...
چرا دیگر شهر خبری از شما نمی گیرد برادر شهیدم...
چقدر این روزها دلم گرفتست...چقدر هوای شهر گرفتست...
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است.....
نفسم بالا نمی آید....انگار من شده ام شیمیایی این شهر...
دلم هوای غروب غریب شلمچه را کرده...همان تپه های پشت مرزی که نسیم بارگاه ارباب بی سر را
برایمان به ارمغان می آورده است...همانجا که پلی بود از فرش به عرش...دلم هوای طلائیه را کرده....سه
راهی شهادتش...دلم می خواهد باز به طلائیه بروم و بنشینم و از ته دل گریه کنم اما نه برای
شما ...برای خودم گریه کنم...برای بی معرفتی خودم که عمری نشناختمتان..
دلم هوای هویزه کرده...قبر شهدای گمنامش...اما نه گمنام منم که نه نام دارم نه نشان...گمنام منم که
هویتم را گم کردم...برادرم تو که هم نام داری هم نشان...
دوستت دارم می دانی....دوستم داری می دانم...
دعایم کن....
- ۹۰/۰۹/۲۸