حرفهای ما هنوز ناتمام...تا نگاه می کنی وقت رفتن است...
بالاخره وقت وداع فرا رسید...باز من ماندم و دستهای خالی و نگاه های مضطرم...
از باب الجواد وارد می شوم...سر به زیر شده ام...درست مثل بچه های کوچک که خطایی کرده باشند و حرفی هم برای گفتن نداشته باشند...هوا گرم است و نسیم می وزد دلم می خواهد کفش هایم را در بیاورم و تا می توانم بدوم می دانم که زیر نگاه های مردم له می شوم اما خیالم راحت است که انتهایش تویی...بغض راه نفسم را بسته...اصلا نفس که می کشم نفسم بند می آید گرمای دل سوخته ام راه نفسم را بند آورده...در راه با خودم تمرین کرده بودم که وقتی به محضرت رسیدم چه بگویم اما حالا که رسیدم حرفی برای گفتن ندارم...انگار تنها بهانه ام تو بودی...
امام غریبم...من شرمنده ام که مهمان خوبی نبودم...من همیشه بد بودم....هیچ وقت قَدرَت را ندانستم و حالا که وقت وداع رسیده دلتنگ شدم و شرمنده...
عجیب دلم تنگ است...عجیب...
امام خوبم چند ماهی مهمان خوان کَرَمت بودم .حرفهای ما هنوز نا تمام ...تا نگاه می کنی وقت رفتن است...حلالم کن امام رئوفم...حلالم کن...
هوایم را داشته باش...دلم دلش گرفته..مگر می گذارد وداع کنم...؟بهانه می گیرد...دست دلم را محکم گرفتم تا فرار نکند اما مدام بر می گردد و به گنبدت نگاه می کند...انگار خیال رفتن ندارد...
دلم برایت تنگ می شود...مرا ببخش...نگاه از من نگیر آرام جانم...
نمی گویم خدانگهدار چون امید برگشت دارم...
به امید دیدار...
- ۹۱/۰۴/۰۹
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
یا رضا(ع)