کبوترانه بر این آستان رهایم کن...
باز همان حکایت همیشگی...
باز هم وداع و غزل های خداحافظی من برای تو...
آهسته قدم بر می دارم...
«اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک»
بابــــ ...
اصلن بابــــ را دوست دارم... از بابـــ السلام مدینه بگیر تا بابـــ ملک فهد مکه...
بابـــ مسلم حرم حیدر هم که جای خودش...
از هر بابی وارد شوم ، به تو ختم می شود...
اما بابـــ الجواد را بیشتر دوست دارم...خیلی بیشـــ تر...
نمی دانم شاید به این خاطر است که از بابــ الجوادت کربلایی شدم....دل است دیگر... گیر بدهد ، گیر می کند...
و من هنوز گیر کرده ام... در ورودی بابــ الجواد و حرم ارباب بی سر...
بابــــ ....
بابــــ ....
بابــــ ....
آنقَدَر در می زنم تا در به رویم وا کنی
رخصت دیدار رویت را به من اعطا کنی
دنبال کلمه می گردم...انگار قحطی واژه شده...حرفهای من نامحدودند و واژه ها محدود....
مولای من...!
این لحظه ی آخر می خواهم از همه ی دلتنگی هایم برایت بگویم...
همه ی اتفاقاتی که این 9 ماه خسته ام کرد.... همه ی همه را... از اولِ اول...
دوزانو و سر به زیر روبه رویت می نشینم و شروع می کنم...برایت می گویم...از بغض هایی که بی صدا از گوشه چشمانم لغزیدند و هیچکس نفهمید چرا؟؟؟!!!!!
اصلن حریص شده ام... دلم یکجا بند نمی شود... می خواهد این لحظه ی آخر همه جای صحن و سرایت بنشیند...حتی برای چند ثانیه....
آخ...
باز گم شد...
کافی ست یک لحظه دست این دلِ ناخلف را رها کنم تا گم بشود... اما بهتر... همان بهتر که گم شد...
زود تر از اینها باید رهایش می کردم ... آن هم در حرمت...
همه جای صحن را لرزان می بینم...
راحت شدم حالا خوب می بینم... این اشکها هم برای من دردسری شده اند...
تمام خاطرات با هم بودنمان از مقابل چشمانم می گذرند...
«خاطرات تمام نمی شوند... تمامم می کنند »
چقدر دلم هوای شب های پنجشنبه و کمیل های صحن انقلاب را کرده...
معتذراً ، نادماً ،منکسراً، مستقیلاً ،مستغفراً ، منیباً ،مذعناً ، معترفاً
این بند را خیلی دوست دارم...یادت می آید دیگر...
آنقدر خاطرات با هم بودنمان زیاد است که گم می شوم بینشان...
چه روزها که با هم خندیدیم و گریه کردیم...
یادت می اید روضه ی ارباب را که می خواندند و با ریختن اشکهایم و هوایی شدن دلم برای قتله گاه ، تو هم گریه می کردی و اشکهایم را دانه دانه پاک می کردی!!!
خنده هایمان هم که گفتن ندارد... نماز جمعه صحن جمهوری...از خنده سرخ شده بودم... مولا یادت هست دیگر؟؟؟؟ شرمنده...
راستی حالا که وقت رفتن است بگذار اعترافاتم را برایت مکتوب کنم...
سه شنبه ، 20 فروردین92 - ورودی باب الجواد
هم دلم می خواست... هم نمی خواست...شرمنده ، ادبش کردم
یکشنبه ،25 فروردین- صحن جامع رضوی
صبح که به دیدنت آمده بودم ، قول داده بودم شب هم بیایم ، اما وقتی جا ماندیم فکر کردم از من دلگیری...چقدر در همان چند دقیقه ذهنم درگیر شده بود...
اما چه زود جوابم را دادی... شام غریبان مادر در حرمت عجب صفایی داشت...
راستی یک لحظه دلگیر شدم و بغض کردم.همان لحظه که...
برای همین بود که از جمع جدا شدم و سریع دست دلم را گرفتم و زیر نم نم باران بردمش صحن انقلاب... حالش بهتر شد ولی ...می دانی دیگر...گفتن ندارد...
یکشنبه 1 اردیبهشت - صحن انقلاب
شرمنده... خیلی شکوه کردم... دست خودم نبود...به من حق بده... باز هم ببخشید
جمعه 6 اردیبهشت - صحن جمهوری
می داند که می دانم... اما نمی داتم که چرا...
مولا من حواسم بود که به قولم عمل کنم اما... از من دلگیری؟؟؟
جمعه 13 اردیبهشت - صحن جمهوری
قول داده بودمت که زیر آفتاب داغ صحن جمهوری گلایه نکنم...اما مرا می شناسی دیگر...
از شدت گرما تصعید شده بودم..ولی چقدر خندیدیم... فکر نمی کردم تا شب انقدر زود خنده هایم به بغض تبدیل شود...
آنقدر شبش مضطرب شده بودم...انتظارش را نداشتم...
یکشنبه 15 اردیبهشت - صحن انقلاب
از صبح که از خواب بیدار شده بودم کلافه بودم... اصلن با خواب آشفته بیدار شدم...
تمام بدنم درد می کرد و به همان شدت سرم...
بعد از نماز...ثبت نامِ... طبقه فوقانی مسجد...
کاش نمی رفتم و نمی فهمیدم...آنقدر حالم بد بود که قید کلاس دوم دانشکده را زدم و به سمت حرَمَت روانه شدم...
آمده بودم که فقط بگویم و تو گوش کنی...
اما وقتی خواستم شروع کنم ساکت شدم...اشک هایم شده بودند متکلم وحده... گفتند برایت هرچه را که ناگفتنی بود...
سه شنبه 17 اردیبهشت - صحن جامع رضوی و صحن انقلاب
اولین بار 26 بهمن 91 بود.... و دیشب دوباره تکرار شد... همان خواب...
راستی می خواستم برایت اعتراف کنم...اما انگار...
خودت می دانی دیگر
آخر نفهمیدم سر این خواب را... مشبک های ضریح امیرالمومنین و کاروان کربلایمان... گیج می شوم....
یکشنبه 22 اردی بهشت - صحن آزادی ،بهشت ثامن
باورم نمی شد...برگشته بودم سرِ جای اول...
آخر مرادت را نفهمیدم...مولا فکر کنم اشکهایم را خیلی دوست داری که مدام ...
چهارشنبه 25 اردی بهشت - صحن انقلاب - رواق دارالحجه ، حجره ی وسط
از قدیم گفته اند نان و نمک صاحبخانه نمک گیرت می کند ...
و من نمک گیرت شده بودم...
خودت خواسته بودی... فاذکرونی اذکرکم...
.
.
.
دل پاره های دیگر را نمی نویسم...
دستم درد می کند از نوشتنش و دلم هم درد میــ گیرد از خواندنش...
باقی اش را برایت جای دیگری نوشتم... در همان دفتر چرمین...
باز همان حکایت همیشگی...
حرف های ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی وقت رفتن است...
مولای رئوفم!
« غصه نخور... سعی می کنم با نبودنت کنار بیایَم... خیلی که دلم بگیرد، گریه می کنم»
خدانگهدار تا 104 روز دیگر...
راستی دلم را جا گذاشتم... مابین مشبک های ضریحت...
هوایش را داشته باش....
- ۹۲/۰۳/۲۱
خداقوتـــــــــ
شنیدمـــــــت کهــــــــ نظر میکنی بهـــــــ حال ضعیفان
تَبم گرفت و دلم خوش به انتظارِ عیادت
دلمــــــ خیلی برای امام رئوف تنگـــــ است . . .
التماس دعا
یازهراکربــــــ بلا ان شاء الله