باران بوی تو را می بارد...
چه بوی خاکی بلند شده بود...
هنوز در خلسه ی خواب و بیداری بودم...
چشمان نیمه بازم را تیز کرده بودم و دوخته بودمش به پنجره اتاقم...منتظر بودم تا بادی بوزد و پرده کمی کنار برود تا آسمان را ببینم...
باران بود که نرم و لطیف و زاویه دار می بارید...
همیشه باران را دوست داشتم...همیشه...
از باران های تند و شلاقی و پرسر و صدای شمال بگیر تا باران های نوازش دهنده و بی صدای صحن انقلاب...
باران همان باران است... و لحظه همان لحظه ی استحابت دعا...
امروز بعد از سحر من آرام و بی صدا باریدم... حالا هم آسمان... نوبتی هم باشد دیگر نوبت من نبود...
دقیقن ده ماه و یک روز پیش بود...
نه که روزها را بشمارم نه... نه ...فقط حسرت روزهای از دست رفته را می شمارم و دلتنگی هایم را...
باران شدت گرفته...
عجیب است که امروز هوای اسمان و دلم هماهنگ شده اند...
دقیقن ده ماه و یک روز پیش بود...
نه که روزها را بشمارم نه... نه ...فقط گذر روزهای دلدادگی ام را می شمارم که مبادا دوباره...
دل بند زده را هم کسی نمی خرد جز صاحبش...
امروز بعد از سحر با خودم عهد بستم که...
که مبادا دوباره تکرار شود ، بعدِ سحر های ماه رمضان سال 90...
که به اندازه کافی آن روزها تمام شده بودم...
این ها را نوشتم و ثبت کردم که عهدم را فراموش نکنم و دوباره دلم نلرزد...
تمام شد... به همین راحتی...
و من می دانم " که در نهایت آغاز می شوم"
امام رئوف در صحنت جایی به اندازه دو کف پا هست؟؟؟؟ دلخسته ام...راهی ام کن
عمری ست گوشه نشین محبت تو ام مولا...این گوشه را به وسعت دنیا نمی دهم...
هر کسی از ظن خود شد یار من ، از درون من نجست اسرار من...
پ.ن 2 :
برای تسکین دل نا ارام خودم ،آرام آرام می نویسم.نوشته هایم "من " هستند اما "همه ی من " نیستند...
شاید کمی فهمیدنم سخت باشد...
پ.ن 3 :
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن...
هنوز جای تو در دلم هست...قلبم حریم خودت هست... خودِ خودت...
پ.ن 4 :
به حکم بلا بسته اند عهد الست...سربلند از این روزهای سخت عبور می کنم و تو با افتخار در آغوشم خواهی گرفت...
- ۹۲/۰۴/۲۹