ماه شب پانزده...
پسر بزرگ خانواده که باشی حسابت جداست.یعنی حساب دیگران روی تو جداست....در نبود پدر مرد خانه ای...مرد خانه هم که باشی باید خیلی مرد باشی...
یعنی باید جگر پاره پاره داشته باشی...
صبر کوچه داشته باشی...
کفن دوخته شده با تیر به تابوت داشته باشی... و البته نباید " ضریح " داشته باشی...
کریم که باشی حسابها روی تو جداست... حتی حساب خدا...
بزم بلایت بیشتر می شود که مقرب تر باشی که این تقرب غریبی می آورد که این غریبی عاقبتش می شود " تنها ترین سردار "
اصلن فراموش کردم که امشب شب میلادت هست... خرده مگیر که باز از خاطرم رفت که شب میلاد که روضه خواندن ندارد...اسمت که بر لب هایم جاری می شود بی اختیار ذهنم می دود سمت کوچه...
چقدر در دلت حسرت خوردی که کاش مرد کوچک خانه ، کمی قدش بلندتر بود تا نمی گذاشت که دست نامرد به صورت مادر بخورد...که افتادن مادر میان کوچه همانا و پیر شدن تو در کودکی همانا...
کریم که باشی باید انقدر صبور باشی که خون جگرت را با طشت قسمت کنی و مبادا شکوه ای کنی از قاتل بودن همسرت...
حسن ِ بابا ! کاش آنقدر بزرگ نبودی که بزرگتر هرکاری کند کوچکتر یاد می گیرد و تو چه خوب یاد دادی غریبی را به حسین ِ مادر...!
سردار...!
درست است که ضریح و بارگاهی نداری!
حریم و بارگاهت به وسعت قلب تمام شیعیانت هست...شاید وسعتش کم باشد ولی قلب هر کسی ، تمام زندگی ِ اوست...
راستی مولا... تولدت مبارک...
دعایمان کن... مثل همیشه
- ۹۲/۰۵/۰۲