شادم که مقیم گوهرشادم...
از بچگی شگردم همین بود..
به قول مادر سیاست های کودکانه ام...
به هر چه که می خواستم می رسیدم... بدون حتی اندکی گریه و لجبازی و داد و هوار ...
زبان باز نبودم..دغل باز و شیرین کار هم نبودم...
اما بازیِ کلماتم بد نبود.... کمی که می چرخید و البته با چاشنیِ صداقت ، چرخشش به کامم می شد...
بزرگتر که شدم رویه کودکی ام کمی تغییر کرد...
اشک هایم بی مهابا می دویدند... مثل همین 55 روز که گذشت...همین 55 روز که از نادیدن امام رئوفم می گذشت...
کودکی و بازی با کلمات را فراموش کردم و "عطای کلمات را به لقایش بخشیدم " ...
دلم شروع کرد به اندکی بیشتر از گریه و لجبازی...
تصور باب الجواد و زمرمه اذن دخول لحظه ای رهایم نمی کرد...انقدر در این دوسال و اندی و عنقریب است که بشود سه سال ،دلم را گره به حریمش زده بودم که حال دوری از امام رئوفم ، روانم را به هم ریخته بود...
ماه خدا هم بهانه ای شده بود که سحرهایش اشک هایم را پست کنم ورودی باب الجواد...
هنوز هم نفهمیدم چه شد که خودم را روبروی باب الجواد دیدم...همین هفت روز پیش...
به گمانم 10.50 شب بود...آنقدر عطشم برای دیدار زیاد بود که اصلن حواسم به عقربه های ساعتم نبود...
تنها امده بودم...من و کوله پشتی ام...
آمده بودم که سه روز در صحن و شبستان گوهرشادت پناهنده شوم...
سبکبار آمده بودم اما کوله ام پر از دلتنگی و حرف های ناگفتنی بود...اشک های بی صدایم انقدر پرحرفی کردند که عاقبت کار به هق هق افتاد...امدم ای شاه پناهم بده... خط امانی ز گناهم بده...ای حرمت ملجا درماندگان، دور مران از در و راهم بده...
سه روز معتکف گوهرشادت شدم به امید پیمودن آن چهل روز...
سه روز همه ی درگه و حریمت، حتی کبوترهای پشت بام و گلدسته ها و حتی همان دیوار بتنی روبروی فواره آب که خیلی هم دوستش می دارم در سکوت نماز می خواندند و تقدیس می کردند...سه روز " آنقدر بی خود شده بودم که نه خود را می دیدم و نه دیگری را..."
سه روز شبستان نهاوندی مسجد گوهرشاد برایم آرامگاهی شده بود که فارغ از همه ی هیاهوی این شهر غبار گرفته ،روحم لباس نو عوض کرد و لذت تسبیح معبود را شاعرانه مزه مزه کرد...
یاد گرفتم اگر این "من " ها را از خودم منها کنم می شوم دردانه امام رئوفم...
یاد گرفتم اگر طناب خودم را ببرم و از خودم عبور کنم، زودتر به خدا خواهم رسید...
عجیب دلم هوای مناجات های شبانه شبستان را کرده... هنوز صدای ناله ی بچه ها در گوشم می پیچد...
مولای یا مولای...انت الخالق و انا المخلوق و هل یرحم المخلوق الا الخالق...!!!!مولای یا مولای...
این دیدار سه روزه امام رئوفم ماه رمضانم را ماه عسل کرد...
سه روز مهمانی وبساطش برچیده شد...
اما وای و امان از هیاهوی شهر و آغوش همیشه باز شیطان رجیم...اعوذبالله من شر نفسی و شیطان الرجیم...
پ.ن 1:
تمام این سه روز اعتکاف دانشجویی یک طرف و دم گرفتن شب اخر بچه ها در صحن گوهرشاد یک طرف...
بدجور ان هم خوانی دوهزارنفره ی ما در صحن با دل و روانم بازی می کند و هنوز ورد زبانم هست :
گدای صحن گوهرشادم
دخیل پنجره فولادم
شدم من کفتر ایوانت
سائل سفره احسانت
ندارم غیر تو سرمایه
شکر حق با توام همسایه
پ.ن 2 :
انگار می کنم که این سه روز رویایی بیش نبود...انقدر شیرین که باورکردنش برای دلم سخت است...به امید زمزمه مجدد اذن دخول در باب الجواد...
- ۹۲/۰۵/۲۱