لا یمکن الفـــــرار من الحب الحسین...
دور هم نشسته بودیم و من هم شده بودم روضه خوان جمع...
مثلن می خواستم با همان شیوه ی دیکتاتورمآبانه ام جلوی آمدنشان را بگیرم که نشد ...
که بی اخنیار اشک هایم به هق هق تبدیل شدند...
شده بودم مثل بچه های سه چهار ساله...
یادم نمی آمد آخرین باری را که در جمع اشک ریخته بودم!!!
بنابر غرور همیشگی ام ، دلم نمی خواهد کسی شاهد اشک هایم باشد...
که اصلن دلم نمی خواهد کسی به من ترحم کند ، حتی از روی دوست داشتن و محبت...
اما دیشب کم آوردم ...
انگار همه ی دلتنگی ها و بغض هایی که از ذخیره شدن و بعدش حذف شدنم در قرعه کشی کاروان پیاده کربلا در من جمع شده بود دیشب سرباز کرده بودند
آنهم در جمع...
انگار فقط دنبال یک بهانه بودم...
دست خودم نبود..
شب اول هیئت بود و منم گیر کرده بودم در جمع بچه ها و زائران کاروان پیاده کربلا...کاروان پیاده اربعین...
که شده بودم روضه خوان جمع...
و ورد زبان شده بود "تا یار که را خواهد و میلش به که باشد"
لباس مشکی ام را به تن کرده بودم و انتهای هیئت ، جایی برای خلوت خودم دست و پا کرده بودم...
روضه خوان شروع کرده بود به روضه خواندن و من...
اصلن این روضه خوان ها ، روضه خواندن نمی دانند...
فقط بلدند نمک به زخمت بپاشند و بعدش بگویند"هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله"
من که ، بســـــــم الله را گفته بودم
هوس کرب و بلا را هم داشتم
اما نفهمیده بودم کجای کارم گیر بود که برات کربلا را نداده بودند
حالا این طلبیده های کاروان پیاده اربعین هم مدام جلوی چشمم رژه می رفتند و این اشک های من هم بیشتر ...
بگذریم...
رنجور عـــشق بِه نشود جز به بویِ یار...
ترجیح میدادم وقت روضه گوش هایم را بگیرم تا بیشتر از این اذیت نشوم
یادم آمد محرم ِسال پیش ، تازه از کربلا برگشته بودیم زخم کربلا رفتنمان هم به شدت داغ بود
به روضه خیمه گاه و قنله گاه و سقا که می رسید گوشهایم را می گرفتم که نشنوم
که دیگر احساس می کردم تاب و توان شنیدن روضه را ندارم...
اصلن انگار هر چقدر بیشتر گوشهایم را می گرفتم صدای روضه واضح تر در سرم می پیجید و مثل کلافی به دور مغزم پیچیده می شد...
و هر روز شده بود ذکر زبانم: برخیز علمدار رشید لشگر من ، بنگر که با داغت چه آمد بر سر من "
......................................................................................................
با عجله از خواب بیدار شدم ...
فراموش کرده بودم تلفن همراهم را بیاورم
حوصله ی تلفن همراه و زنگ ها و پیامک های وقت و بی وقت را ندارم اما وقتی هم که همراهم نیست کلافه ام..انگار چیزی از من کم است...
فراموش کرده بودم تلفن همراهم را بیاورم
ساعت 12:11 ظهر بود
با بی حوصلگی سمت تلفنم رفته بودم که تعداد پیامک ها و تماس های آن متعجبم کرده بود...
گیج بودم و حیران...
تپش قلبم آنقدر زیاد شده بود که احساس می کردم صدای ضربان قلبم را می شنوم...
انگار سر و پای وجودم ضربان شده بود...
به شدت هم گُر گرفته بودم...
انقدر گونه هایم سرخ شده بود که خودم از خودم خجالت می کشیدم
اسمم در آمده بود...
کاروان پیاده دانشجویی اربعین از نجف تا کربلا
باورم نمی شد...
بدون لحظه ای تامل راهی حرم شدم
تمام راه خدا را شکر کردم
تمام راه بغض می کردم و می خندیدم
روبروی پنجره فولاد رفتم و زل زده بودم به مشبک هایش...
تابحال در این چندسال اینطور به پنجره فولاد نگاه نکرده بودم
از پنجره فولاد دور می شدم و برای خودم زیر لب زمزمه می کردم...
گویند جواز کربلا دست رضاست،
شاهی که تجلی گه الطاف خداست،
جایی که برات کربلا میگیرند،
آنجا به یقین پنجره فولاد رضاست.
+ پ.ن 1 :
آخر از باب الجـــــوادت کربلایی می شوم...
+ پ.ن 2 :
دیدن این کلیپ بدجور دلم را می سوزاند و عطشم را برای دیدار زیاد می کرد...
+ پ.ن.3 :
شکر خدا را که در پناه حسینیم
عالم ازین خوبتر پناه ندارد
- ۹۲/۰۸/۱۴