وقت آن شد که به زنجـــــیر تو " دیــوانه " شویم.....
آخرین نگاهم را دوخته بودم به گنبد طلایی رنگش...
وقت رفتن بود و جاذبه ی زمین ، انگار آن لحظه شوخی اش گرفته بود .با تمام وجود قدرت نمایی می کرد...منم میان آن همه جمعیت که در حال رفت و آمد بودند ،میخکوب شده بودم به زمین...
این صحن انقلاب و نم نم باران و خنکای هوای شبش بدجور با دلم بازی می کند.
چند قدم جلوتر می رفتم و باز هم برمی گشتم ...
تا به باب الجواد برسم چندین بار ایستادم و هرجایی که حتی قسمت کوچکی از گنبدِ دل آرامم دیده می شد ، دست به سینه می شدم و سلامش می دادم که البته الان وقت خداحافظی 25 روزه من و امام رئوفم بود نه سلام های مکرر من...
بالاخره با توقف های وقت و بی وقتم که فکر می کنم زائرینی که عقب تر از من در حرکت بودند را هم به شدت کلافه کرده بود و شاید با خودشان فکر می کردند که این موجود مجنون اگر "راهنمایی" داشت بد نبود تا وقت توقف های غیرقابل پیش بینی اش حداقل "راهنما" می زد که اینطور اسباب سردرگمی نشود...
بالاخره به باب الجواد رسیدم ...
اصلن من گیجم...خودم می دانم...بهتر از هر کسی...
قبل ترها ذکر ثابت اذن دخول و خروجم به باب الجواد این بود : " اخر از باب الجوادت کربلایی می شوم"
حالا که تذکره کربلا را داده بودند و ذکر باب الجواد هم به حقیقت پیوست، دلم بهانه می گرفت که 25 روز باب الجواد ندیدن هم درد دارد...
اصلن من گیجم...خودم می دانم...بهتر از هر کسی...
انگار هم خدا را می خواهم هم خرما را ...خدا شفایم دهد
که " آنچنان دیوانگی بگسست بند ، که همه دیوانگان پندم دهند "
.............................................................................................................
چهار-سه – دو – یک
نه اصلن اینطور بهتر است : یک- دو –سه- چهار
این طور هم که بشمارم باز هم طولانی ست
اصلن می دانی
برای دل لجبازم هیچ شمارشی کافی نیست
مثل بچه ها با انگشتانم می شمارم...
روزهای مانده به کربلا را...
که این کربلا رفتن با دلم چه ها که نکرد...
که امسال ماه محرم حس کردم که دارم ذره ذره اب می شوم...
که نوای محزون مداح هیئتمان ،مخصوصن آن لحظه که همان نوایی را که سال پیش شب آخر کربلایمان،
در بین الحرمین با هم می خواندیمش، می خواند ،نفسم را بند می آورد.
و چقدر در همان چند دقیقه آن نوا و آن صدای محزون برایم آن شب را تداعی می کرد...
حالا که وقت رفتن شده بی تابی هایم آنقدر زیاد شده که هیچ جور نمی توانم خودم را آرام کنم و نمی دانم
این فکر و خیال چیست که این چند روزه مانده به سفر مثل خوره به جانم افتاده که
اگر به کربلا نرسم و اجلم مهلت ندهد چه کنم؟
گفتم که گیجم...خودم می دانم...بهتر از هر کسی...برای شفایم دعا کنید
فقط منتظرم که به کرب و بلا برسم و بروم زیر قبه و نفس تازه کنم...مدت ها بود فضای نفس گیر شهر زمین گیرم کرده بود...
باز بغض های سربسته و چشم های تَرَم...
دیگر حال و حوصله ی نوشتن ندارم...
وقتی که نمی توانم این همه دلتنگی ها و کلمات قدخمیده را کنار هم جفت کنم ، نوشتن سودی ندارد...
+ پ.ن 1 :
تمام امسال را به امید گرفتن هدیه تولدم از دستان سقا زنده بودم که خداراشکر مهمان اربعین شدیم...
+ پ.ن 2 :
حلال بفرمایید دوستان...که کوله بار گناهانم به قدر کافی کمر شکن هست که اگرحق الناس هم چاشنی آن شود بیشتر از این زمین گیر می شوم...
+ پ.ن 3 :
محتاج دعا هستم این روزها...شاید کمی بیشتر از همیشه...
+ پ.ن 4 :
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه رَوَم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
بر در صومعه با بربط و پیمانه رَوَم...
یا علی
التماس دعا
- ۹۲/۰۹/۲۰