عـــــمارت کن مرا آخـــر ، که ویرانــــم به جان تو...
لنگش پاهایم آنقدر زیاد شده بود طوری که پای راستم را کاملن بروی زمین می کشیدم
و به سختی با پای چپم راه می رفتم و البته راه رفتنم شده بود مثل عروسکهای کوکی که
مدام به سمت راست یا چپم منحرف می شدم...
کوله ام که به ظاهر سبکتر از بقیه افراد گروه بود، این روز آخری اما، دمار از روزگارم در آورده بود
که سنگینیِ گِرم به گِرمش را بر روی شانه هایم احساس می کردم
و از شدت خستگی و فشار حس می کردم نفسم بالا نمی آید...
عمود های اخر بودیم...
از روز اول پیاده روی عمود ها را دانه به دانه می شمردیم...
وعده ی ما 1460 عمود بود...
مبدا نجف بود و مقصد کربلا...
یاد روز اول پیاده روی افتاده بودم
قبل از حرکت ، حسینیه امام حسن مجتبی (ع) نجف اشرف:
وقت رفتن بود و مداح کاروان شروع کرده بود به خواندن
که " بر مـــــــشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا..."
صدای شیون و ناله ی بچه ها بود که در یک لحظه به طرز عجیبی بالا رفت...
و من مطمئنم که در آن لحظه حتی درو دیوار حسینیه هم ناله می کردند
بر دلم ترســــم بماند آرزوی کربلا...
صدای گریه انقدر بلند شد که دیگر صدای مداح هم به گوش نمی رسید
حس و حال غریبی بود...خیلی غریب...خیلی زیاد...
کوله هایمان را برداشته بودیم و همه سربندهایمان را برای هم بسته بودیم...
سربندی که حالا که از سفر برگشتیم ، هر وقت که نگاهش می کنم بغض بر گلویم بی رحمانه چنگ می زند
سربندی زرد رنگ که رویش نوشته بود " کُلُّــــــــــنا عباسُـــکَ یا زیــــــنب "
بانگ رحیل دیدار ارباب زده شده بود و از زیر قران ردمان کرده بودند..
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله
عمود اول نجف بود
و مقصد غاضریه ، نینوا و یا کربلا...
حالا بعد از سه روز...
رسیده بودیم به عمود های آخر ...
بچه های گروه 12 نفره مان توانی برای راه رفتن نداشتند...
تاول های پا و گرفتگی عضلات و سنگینی کوله ها بدجور بچه ها را از پا انداخته بود و
هر چه مسئول گروه از بچه ها می خواست تا در یکی از این موکب های بین راه استراحت کنیم ، کسی راضی نمی شد
آخر عمود های پایانی بودیم
لحظه های عجیبی بود
و نزدیک ورودی شهر کربلا...
شوقی عجیب همراه با غمی سنگین در دل بچه ها بود
همه ی بچه ها این عمود های اخر سکوت کرده بودند
هر کسی در حال و هوای خودش بود
از ایست بازرسی اخر رد شدیم
طپش قلب...گونه های سرخ
پرده اتاقک بازرسی را کنار کشیدیم و ...
شـــــــــــاه السلام
سقای دشت کربلا ابالفضل
دستش شده از تن جدا ابالفضل
فقط اشک بود و سکوت و گنبد طلایی رنگ روبرویمان...
اشک هایی که در سکوت ،روضه فریاد می زدند...
سلام آقا...
هر چه سختی کشیدیم برای دیدارت فدای سرت...
اقا ســـرت سلامت....
شانه ی بچه ها بدجور می لرزید و میان ان همه سکوت صدای هق هق هراز چندگاهی بلند می شد
هر چه خستگی داشتیم فراموش کردیم...
اصلن انگار هیچ کدام خسته نبودیم...
به والله راست می گویم....باورتان می شود...؟؟؟؟؟
" آن پریــــــــشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخـــــر شد "
بالاخره رسیدیم....
نفس راحتی کشیدم...
" خرم ان لحظه که مشتاق به یاری برسد ، آرزومند نگاری به نگاری برسد "
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
پ.ن 1 :
بیشتر از این توان نوشتن ندارم...و البته تا اطلاع ثانوی...
حرف برای گفتن زیاد است اما این روزها هوای دلم کمی ابری ست و ناخوش احوال...ترسم از لحظه ای ست که این بغض هایی سمج که این روزها دست از سرم بر نمی دارند ناگهان سرزده ، سرباز کنند...
دعا بفرمایید...لطفن
پ.ن 2 :
این نوای حاج میثم مطیعی خاطرات هر روزِ پیاده روی را برایم مرور می کند...
شاید کمی از دلتنگی هایم با این نوا تسکین پیدا کند...
- ۹۲/۱۰/۲۱