چه دانستــــم که این سودا ، مــرا زین سان کند مجنون !!!!!
هوای بارانی و حال خراب...ا
انگار همسایه دیوار به دیوار هم اند...پس قبول کن دست من نیست..
اینکه بعد مدتها دست به قلم شدم تا کمی از دلتنگی هایم را با این کیبورد و دنیای مجازی قسمت کنم به اراده ی خودم نبود...
تو به من اذن نوشتن نداده بودی حتمن...
این را خوب می دانم و مطمئنم.. و البته.هرچه از تو رسد نیکوست...
آنقدر بغض هایم ماهر شدند که "همه فن حریف" هم شده اند...
قبل ترها خوب سرکوبشان می کردم اما حالا...
انقدر حرف برای گفتن زیاد هست ، آنقدر سینه ام مالامال از درد است که جورش را چشمانم می کشند
هنوز تا 114 روز دیگر خیلی مانده...
هنوز تا هلال ماه محرم و هیات و خیمه گاه خیلی فاصله است اما
نمی دانم چرا صدایی که از قعر قتله گاه می آید انقدر نزدیک است؟؟؟؟؟
ارباب در گوشی برای خودت می گویم:
اینجا ، کسی جنس بغضهایم را نمی فهمد
اینجا کسی بغض های خیس رها شده میان صفحات مقتل را نمی فهمد...
ارباب
درد دارم...
خیلی زیاد...
ارباب دلم هوای سه روز پیاده روی نجف تا کربلا را کرده
چقدر دلم هوای تاول های پا و خستگی و روضه های میان راه را کرده...
این جا هوا کم است
اینجا نفس کشیدن سخت است
ارباب عجیب دلم برایت تنگ شده
دلم می خواست الان من بودم و تو و یکی از شبستان های حرمت...یعدش من روبرویت می نشستم و گریه می کردم و گریه می کردم
انقدر گریه می کردم و تو دستت را بر روی سرم می کشیدی و
من ارام می شدم...
حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم...
پ.ن 1 :
دلتنگم...همین... و البته شاید خیلی بیشتر از همیشه
محتاج دعا هستم...
پ.ن 2 :
آخر از باب الجوادت کربلایی می شوم...
- ۹۳/۰۴/۱۲