هوای کوی تو از سر نمی رود آری
گرمای هوا به قدر کافی کلافه ام کرده...
خسته از این همه رفت و امد از این اداره به آن اداره و اخر دست از پا کوتاهتر بر می گردم...
حوصله ی شلوغی و منتظر ماندن برای تاکسی را ندارم.نیتم دربست است.همینکه سوار تاکسی میشوم انگار سه مسافر دیگر از آسمان نازل شده اند..خورشید انگار شوخی اش گرفته.صاف زل زده به چشمهای من...کلافه ترم می کند..راننده سیبیل های پرپشت طلایی رنگ دارد که البته پرواضح است که از فرط سیگار کشیدن به این حال و روز در آمده...مسافرها هم نطقشان باز شده.هریک از اوضاع مملکت میگویند و چند فاتحه ای هم نثار رضاشاه می کنند.مسافرها جوری از مسایل کشور می گویند که براستی خودشان را تحلیلگر مسائل سیاسی خاورمیانه و البته شاید بالاتر بدانند.راننده نیم نگاهی به من می اندازد با نگاهش به من می فهماند که در این گفتگوی تمدن ها شرکت کنم...من اما...
من اما...
دلم جای دیگری ست...
اصلن این روزها دلم جای دیگری ست...
اصلن این روزها مدام در هول و ولایم...
مدام بغض دارم و اشک....
این روزها جسمی هستم بی روح...جسمی در شهر مانده و روحی سرگردان زیر قبه..
اصلن کاش هیچ وقت کربلا نمی رفتم...اصلن کاش اربعین پای پیاده نمی کشاندی ما را تا خانه ات که حالا خانه خراب بشویم.من این روزها دلتنگم...هنوز محرم نیامده من بی تابم.
خسته ام از این دلتنگی..
اگر امسال اربعین دعوتمان نکنی....
پ.ن 1 :
کاش شیخ عباس جایی از مفاتیح الجنان ذکر تسکین فراق کربلا را می نوشت...
پ.ن 2:
دردم از یار است و درمان نیز هم...
پ.ن 3:
آخر از باب الجوادت کربلایی می شوم...
- ۹۴/۰۶/۳۱