اشعار گودال
تشنه بود و به خاکها خونش
از رخ و گونه و جبین میریخت
یکنفر خنده کرد به تشنگی اش
پیش او آب بر زمین میریخت
**
نیمه جان بود و پشتِ مرکبِ خود
بوسه ای سنگ، بر جبینش زد
نوبت تیر ِحرمله شده بود
آه، از پشت زین زمینش زد
**
فاصله کم شده کمانداری
تیرها را دقیق تر میزد
یک نفر بر آن تن زخمی
نیزه اش را عمیق تر میزد
**
ناله ای میرسد به هرکس که
به تنش تیغ میکشد... نزنید
مادرش چنگ میزند به رخش
دخترش جیغ میکشد... نزنید
**
نوبت یک حرامزاده شد و
نوک سر نیزه اش به سینه نشست
وزن خود را به نیزه اش انداخت
آنقدر تکیه داد نیزه شکست
**
داس هایی بلند را میدید
بین دستِ جماعتی خوشحال
از سر ِ شیب پیکری را وای
میکشیدند تا ته گودال
**
تبر و داس و دشنه و شمشیر
با تنی خُرد جور می آیند
تا بدوزند بر زمین ، از راه
نیزه های قطور می آیند
**
شمر دستش پُر است و با پایش
بدنش را به پشت میچرخاند
نیزه ای را حرامزاده زد و
نیزه را بین مشت میچرخاند
**
آن وسط چندتا حرامزاده
بدنی ریز ریز میکردند
با لباسی که از تنش کَندند
تیغشان را تمیز میکردند
حسن لطفی
- ۹۷/۰۶/۲۴