زیر باران... دوشنبه بعد از ظهر...
اتفاقی مقابلم افتاد، وسط کوچه ناگهان دیدم ، زن همسایه بر زمین افتاد...
سیب ها روی خاک غلطیدند ، چادرش در میان گرد و غبار... قبلا این صحنه را... نمی دانم ، در من انگار می شود تکرار...
آه سردی کشید ، حس کردم، کوچه آتش گرفت از این آه...
و سراسیمه گریه در گریه ... پسر کوچکش رسید از راه...
طفلکی چند بار خورد زمین ؛ دو قدم مانده بود تا مادر... گفت : برخیز خانه نزدیک است ،
جان بابا بلند شو دیگر..
- ۲۲ نظر
- ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۵