بچه تر که بودم مادر می گفت به مهمانی که می روی ارام باش...دست به چیزی نزن... پرخوری نکن و هزار هزار سفارش دیگر طوری که موعود مهمانی که می رسید رقبتی برای حرکت کردن و شیطنت های هر چند کودکانه و معمول هم نداشتم..سر به زیر می شدم و کنار مادر می نشستم اما شیطنت در دلم شعله می کشید و بالاجبار سکوت اختیار می کردم....و صاحبخانه هم مدام می گفت چه بچه ی ارام و ساکتی...
حال قصه ی کودکیم دوباره تکرار شده ...اما جور دیگر...
وقت مهمانی رسیده... کسی مرا از کاری منع نمی کند ...
ارام وساکت شده ام اما دیگر شیطنت از درونم شعله نمی کشد... اینبار پشیمانی و شرمندگی ست که مرا ارام و سر به زیر کرده... شرمندگی از عبرت نگرفتن از پشیمانی های گذشته ام...
مهمانی رمضان که شروع می شود دلم شروع می کند به در زدن خانه ی خدا....انقدر در می زند در می زند در می زند تا در را باز کند اما باز هم غافل از اینکه این در همیشه باز است...دل من است که باز هم بسته مانده...
استاد می گفت ماه رمضان پاک می کند چرک های درون و بیرون را... می گفت برای یک ماه درِ همیشه بازِ رحمتِ خدا باز تر میشود تا بنده های فربه از گناه هم بتوانند رد شوند...
می گفت نشود این ماه بیاید و تو در خواب بمانی ...
می گفت نشود در چشمه اشک دلت را شستشو ندهی و گرد غفلت نزدایی...
می گفت و می گفت و اشک می ریخت و می گفت و صدایش می لرزید و شبیه بچه های دو سه ساله بغض می کرد که نکند از مهمانی جا بماند و از خوشمزه هایش نخورد...
دلم هوای مهمانی ات را کرده ...دلم هوای صدای ربنا وقت افطار را دارد... لب هایم برای یا علی و یا غفور گفتن ها لحظه شماری می کند...
لب هایم دلشان می خواهد زودتر همدرد لب های ابالفضل شوند... آب ببینندو ننوشند...
خدای من..!
من همان بچه ی لجوجم که برایت پا می کوبد و گریه می کند...اغوشت را باز کن تا ارام شوم...
دلم هوای تو را دارد...
- ۳۱ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۴