لنگش پاهایم آنقدر زیاد شده بود طوری که پای راستم را کاملن بروی زمین می کشیدم
و به سختی با پای چپم راه می رفتم و البته راه رفتنم شده بود مثل عروسکهای کوکی که
مدام به سمت راست یا چپم منحرف می شدم...
کوله ام که به ظاهر سبکتر از بقیه افراد گروه بود، این روز آخری اما، دمار از روزگارم در آورده بود
که سنگینیِ گِرم به گِرمش را بر روی شانه هایم احساس می کردم
و از شدت خستگی و فشار حس می کردم نفسم بالا نمی آید...
- ۲۱ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۷