- ۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۲
هوای بارانی و حال خراب...ا
انگار همسایه دیوار به دیوار هم اند...پس قبول کن دست من نیست..
اینکه بعد مدتها دست به قلم شدم تا کمی از دلتنگی هایم را با این کیبورد و دنیای مجازی قسمت کنم به اراده ی خودم نبود...
تو به من اذن نوشتن نداده بودی حتمن...
الان که دارم این چیزها را برایت می نویسم سنگینی این حکایت را بروی قلبم کاملن احساس می کنم
و هر از چندگاهی یک نفس عمیق نیاز است تا کمی مجال نفس کشیدن پیدا کنم
لنگش پاهایم آنقدر زیاد شده بود طوری که پای راستم را کاملن بروی زمین می کشیدم
و به سختی با پای چپم راه می رفتم و البته راه رفتنم شده بود مثل عروسکهای کوکی که
مدام به سمت راست یا چپم منحرف می شدم...
کوله ام که به ظاهر سبکتر از بقیه افراد گروه بود، این روز آخری اما، دمار از روزگارم در آورده بود
که سنگینیِ گِرم به گِرمش را بر روی شانه هایم احساس می کردم
و از شدت خستگی و فشار حس می کردم نفسم بالا نمی آید...
آخرین نگاهم را دوخته بودم به گنبد طلایی رنگش...
وقت رفتن بود و جاذبه ی زمین ، انگار آن لحظه شوخی اش گرفته بود .با تمام وجود قدرت نمایی می کرد...منم میان آن همه جمعیت که در حال رفت و آمد بودند ،میخکوب شده بودم به زمین...
این صحن انقلاب و نم نم باران و خنکای هوای شبش بدجور با دلم بازی می کند.
دور هم نشسته بودیم و من هم شده بودم روضه خوان جمع...
مثلن می خواستم با همان شیوه ی دیکتاتورمآبانه ام جلوی آمدنشان را بگیرم که نشد ...
که بی اخنیار اشک هایم به هق هق تبدیل شدند...
شده بودم مثل بچه های سه چهار ساله...
یادم نمی آمد آخرین باری را که در جمع اشک ریخته بودم!!!
بنابر غرور همیشگی ام ، دلم نمی خواهد کسی شاهد اشک هایم باشد...
که اصلن دلم نمی خواهد کسی به من ترحم کند ، حتی از روی دوست داشتن و محبت...
اما دیشب کم آوردم ...
انگار همه ی دلتنگی ها و بغض هایی که از ذخیره شدن و بعدش حذف شدنم در قرعه کشی کاروان پیاده کربلا در من جمع شده بود دیشب سرباز کرده بودند
آنهم در جمع...
انگار فقط دنبال یک بهانه بودم...
دست خودم نبود..