دور هم نشسته بودیم و من هم شده بودم روضه خوان جمع...
مثلن می خواستم با همان شیوه ی دیکتاتورمآبانه ام جلوی آمدنشان را بگیرم که نشد ...
که بی اخنیار اشک هایم به هق هق تبدیل شدند...
شده بودم مثل بچه های سه چهار ساله...
یادم نمی آمد آخرین باری را که در جمع اشک ریخته بودم!!!
بنابر غرور همیشگی ام ، دلم نمی خواهد کسی شاهد اشک هایم باشد...
که اصلن دلم نمی خواهد کسی به من ترحم کند ، حتی از روی دوست داشتن و محبت...
اما دیشب کم آوردم ...
انگار همه ی دلتنگی ها و بغض هایی که از ذخیره شدن و بعدش حذف شدنم در قرعه کشی کاروان پیاده کربلا در من جمع شده بود دیشب سرباز کرده بودند
آنهم در جمع...
انگار فقط دنبال یک بهانه بودم...
دست خودم نبود..