دست و دلم نمی رود که مقدمه بنویسم و آرایه و قافیه و ردیف ببافم...اصلن به مقدمه چه حاجت وقتی از هر کجا شروع کنم ابتدا و انتهایش تویی...
برایت جشن تولد گرفته ایم..بزمی که هستی ولی نیستی...نمی داتم چرا به نیمه ی شعبان که می رسیم دلم روضه خواندش می گیرد، آنقدر که حسینیه ای می شود که فقط جای یک محتشم در آن خالی ست...
مولا...! بس است دیگر ... برگرد...خسته شده ایم، دست و پا شکسته شده ایم... راه به جایی که نمی بریم هیچ، راه را برای دیگران به سمت یمین و یسار هموار می کنیم...بیا که صراط مستقیم تویی...
بیا که آنقدر وضعمان خراب است که ضربدرهای جلوی اِسممان سر به فلک کشیده...
بیا و این ندبه خواندمان را تعطیل کن که نه تنها آمدنت را نزدیک نمی کند که بعیدترش هم می کند ، وقتی که دلهامان منتظرنما شده است...بیا قبل از اینکه سقیفه ها را برایت برپا کنیم...
بس است پدر ...ما فرزندان خطاکار توییم که به پدری ات محتاجیم...