شنبه 92.6.2 صحن آزادی* بهشت ثامن *ساعت 18.14
می دانم که نمی دانی
من برایت چه می نویسم
اصلن شاید روحت هم خبر ندارد
که دلکده ای دارم به اسم "طواف یار "
و "مسافر "ی هستم خسته ،
که دل پاره های نمناکم را
اینجا خط خطی می کنم...
- ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۵۹
شنبه 92.6.2 صحن آزادی* بهشت ثامن *ساعت 18.14
می دانم که نمی دانی
من برایت چه می نویسم
اصلن شاید روحت هم خبر ندارد
که دلکده ای دارم به اسم "طواف یار "
و "مسافر "ی هستم خسته ،
که دل پاره های نمناکم را
اینجا خط خطی می کنم...

از بچگی شگردم همین بود..
به قول مادر سیاست های کودکانه ام...
به هر چه که می خواستم می رسیدم... بدون حتی اندکی گریه و لجبازی و داد و هوار ...
زبان باز نبودم..دغل باز و شیرین کار هم نبودم...
اما بازیِ کلماتم بد نبود.... کمی که می چرخید و البته با چاشنیِ صداقت ، چرخشش به کامم می شد...
بزرگتر که شدم رویه کودکی ام کمی تغییر کرد...
پسر بزرگ خانواده که باشی حسابت جداست.یعنی حساب دیگران روی تو جداست....در نبود پدر مرد خانه ای...مرد خانه هم که باشی باید خیلی مرد باشی...
یعنی باید جگر پاره پاره داشته باشی...
صبر کوچه داشته باشی...
کفن دوخته شده با تیر به تابوت داشته باشی... و البته نباید " ضریح " داشته باشی...
کریم که باشی حسابها روی تو جداست... حتی حساب خدا...

چه بوی خاکی بلند شده بود...
هنوز در خلسه ی خواب و بیداری بودم...
چشمان نیمه بازم را تیز کرده بودم و دوخته بودمش به پنجره اتاقم...منتظر بودم تا بادی بوزد و پرده کمی کنار برود تا آسمان را ببینم...
باران بود که نرم و لطیف و زاویه دار می بارید...
همیشه باران را دوست داشتم...همیشه...
از باران های تند و شلاقی و پرسر و صدای
کبوتر حریمت نیستم آقا...
اما این روزها عجیب دلم پر می کشد
برای رها کردن بغضم میان مشبک های پنجره فولادت...
پ.ن 1 :
دوری از شما سوختن هم دارد آقا...
و چه زود رسیده است بغض های کال من...
پ.ن2:
مستاجر در گهت هستم
دست خودم نیست که دلتنگ می شوم...
می گویند مال بد ، مال صاحبش...
بیا صاحبخانه...
بیا دلم را پس بگیر...
نمی خواهمش...
دست و دلم نمی رود که مقدمه بنویسم و آرایه و قافیه و ردیف ببافم...اصلن به مقدمه چه حاجت وقتی از هر کجا شروع کنم ابتدا و انتهایش تویی...
برایت جشن تولد گرفته ایم..بزمی که هستی ولی نیستی...نمی داتم چرا به نیمه ی شعبان که می رسیم دلم روضه خواندش می گیرد، آنقدر که حسینیه ای می شود که فقط جای یک محتشم در آن خالی ست...
مولا...! بس است دیگر ... برگرد...خسته شده ایم، دست و پا شکسته شده ایم... راه به جایی که نمی بریم هیچ، راه را برای دیگران به سمت یمین و یسار هموار می کنیم...بیا که صراط مستقیم تویی...
بیا که آنقدر وضعمان خراب است که ضربدرهای جلوی اِسممان سر به فلک کشیده...
بیا و این ندبه خواندمان را تعطیل کن که نه تنها آمدنت را نزدیک نمی کند که بعیدترش هم می کند ، وقتی که دلهامان منتظرنما شده است...بیا قبل از اینکه سقیفه ها را برایت برپا کنیم...
بس است پدر ...ما فرزندان خطاکار توییم که به پدری ات محتاجیم...
باز همان حکایت همیشگی...
باز هم وداع و غزل های خداحافظی من برای تو...
آهسته قدم بر می دارم...
«اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک»
بابــــ ...
اصلن بابــــ را دوست دارم... از بابـــ السلام مدینه بگیر تا بابـــ ملک فهد مکه...
بابـــ مسلم حرم حیدر هم که جای خودش...
عجیب سرم درد می کند...
حس می کنم سرم منبسط شده و بر بدنم سنگینی می کند...هوای بیرون سرد است.چشمانم را می بندم و دراز می کشم شاید سرم کمی ارام بگیرد.
این سردرد ها برایم دردسری شده است...این کدئین ها هم دیگر جوابگو نیستند...هر چقدر هم دستمال به سری که درد می کند ببندم باز هم کافی نیست؛ ابن هوا ، هوای نفس تنگی ست...
"بسم رب الحسین"
سر می رود ز محمل اهل حرم بیایید
فریاد از این غریبی انس و ملک بیایید
این سرهای بی تن سوی کجا روانند؟
این خیمه های تب دار بی پاسبان رهایند
از تل میان مقتل، از لای لای مادر
از خنجر و سنان و از دست های حیدر

پیاده راه افتاده ام سمت حرم...
بغض پشت بغض...
صدای طبل و زنجیر و دست هایی که پیا پی بر روی سینه ها فرود می آیند دلم را می لرزاند
با هر بار کوبیدن طبل بی اختیار چشمانم را محکم می بندم
چشمانم را می بندم و نگاه می کنم...